مدیریت در ادبیات فارسی : وارستگی و قناعت
مدیریت در ادبیات فارسی : ویژگی های اخلاقی مدیران
وارستگی و قناعت
اَلقناعة مالٌ لاینفدُ حکمت 57
قناعت ثروتی است پایان ناپذیر
کفی بِالقناعة ُ مُلکا ً وَ بِحُسن الخُلق ِ نَعیما ً (حکمت 229)
آدمی را قناعت برای دولتمندی و خوش خلقی برای فراوانی نعمت ها کافی است .
خدا را ندانست و طاعت نکرد
که بربخت و روزی قناعت نکرد
قناعت توانگر کند مرد را
خبر کن حریص جهانگرد را
درویشی را شنیدم که در آتش فاقه می سوخت و رقعه برخرقه همی دوخت و تسکین خاطر مسکین را همی گفت.
به نان خشک قناعت کنیم و جامه دلق
که بار محنت خود به که بار منت خلق
کسی گفتش : چه نشینی که فلان درین شهر طبعی کریم دارد وکرمی عمیم ، میان به خدمت آزادگانن بسته و بر در دلها نشسته ، اگر بر صورت حال تو چنان که هست وقوف یابد، پاس خاطر عزیزان داشتن منت دارد و غنیمت شمارد. گفت خاموش ، که درپسی مردن به که حاجت پیش کسی بردن .
به هم رقعه دوختن به و الزام کنج صبر
کز بهر جامه رقعه برخواجگان بنبشت
حقا که با عقوبت دوزخ برابراست
رفتن به پایمردی همسایه دربهشت
خواهنده مغربی درصف بزازان حلب می گفت : ای خداوندان نعمت، اگر شمارا انصاف بودی و مارا قناعت رسم سئوال ازجهان برخاستی .
ای قناعت، توانگرم گردان
که ورای توهیچ نعمت نیست
کُنج صبر اختیار لقمان است
هرکه را صبر نیست ، حکمت نیست
برای حفظ وارستگی، همیشه باید به قناعت روی آورد. باید روح را در حالت خوشبینی نگاه داشت . اما چگونه امکان دارد انسان ، مستغنی زندگی کند و چیزی ازکسی نخواهد.
خوردن زبهر زیستن و ذکر کردن است
تومعتقد که زیستن ازبهرخوردن است
اگر هدف را درست انتخاب کنی و از آنچه داری قناعت نمایی ، کاربسیارساده می شود. درحقیقت هرگونه خدمت دون منشانه دربرابر دیگران ، برای مردمستغنی نفرت انگیزاست و شرافت را لکه دارمی سازد.
زیرا :
مبرحاجت به نزدیک ترش روی (گلستان سعدی )
مردن به عزت به که زندگانی به مذلت
زپیرجهاندیده کردم سئوالی
که بهرمعیشت ز مال و بضاعت
چه سرمایه سازم که سودم دهد، گفت
اگر می توانی ، قناعت ، قناعت
خواجه تو ، قناعت تو بس است
صبر وهمت ، بضاعت توبس است
که خود آبستن است باهمه ساز
شب کوتاه تو به روز دراز
درقناعت لب خشک و مژه پرنم نیست
عالمی هست درین گوشه که درعالم نیست
ای نفس به رشته قناعت شو
کانجاهمه چیز نیک ارزان است
آلوده منت کسان کم شو
تایکشبه در وثاق تونان است
چو خرسند باشی تن آسان شوی
چو آز آوری زان هراسان شوی
تو خرسندی به کار آور درین بند
که بی انده بود همواره خرسند
برخرد خویش بر، ستم نتوان کرد
خویشتن خویش را دژم نتوان کرد
دانش و آزادگی و دین مروت
این همه را خادم درم نتوان کرد
قانع بنشین وهرچه داری بپسند
خواجگی وبندگی به هم نتوان کرد
دراین بازار اگرسودیست با درویش خرسند است
خدایا منعمم گردان به درویشی وخرسندی
توانگرتر آن کس که خرسندتر
چو والاست ،آنکه هنرمندتر
توانگرشودهرکه خشنودگشت
دل آرزو، خانه دودگشت
توانگرشودهرکه خرسندگشت
گل نوبهارش برومندگشت
توانگر شد آنکس که خرسندگشت
از او آز و تیمار دربند گشت
آن که خرسند است اگر نیزگرسنه و برهنه است ، توانگر است و آن که زیادت جوست اگرعالم همه از آن اوست ، درویش است .
بدانچت بدادند خرسندباش
که خرسندی ازگنج ایزد، عطاست
خرسند باشید تا توانگر باشید.
کسی که عزت عزلت نیافت، هیچ نیافت
کسی که روی قناعت ندید هیچ ندید
در قناعت که تورا دسترس است
گر همه عزت نفس است بس است
قناعت است و مروت نشان آزادگی
نخست خانه دل وقف این دوگانه کند
حاجت خلق ازدر خدای برآید
مرد خدایی چکاربردر والی
راغب دنیامشو که هیچ نیرزد
هردو جهان پیش چشم همت عالی
صبربرقسمت خداکردن
به که حاجت به ناسزابردن
تشنه برخاک گرم ، مردن به
کاب سقای بی صفاخوردن
خداوندان نعمت راکرم هست
ولیکن صبر، به ، بربینوایی
اگربیگانگان تشریف بخشند
هنوز ازدوستان خوشتر،گدایی
خدایافضل کن گنج قناعت
چوبخشیدی ودادی ملک ایمان
گرم روزی نماندتابمیرم
به از نان خوردن ازدست لئیمان
خواست تاعیبم کندپرورده بیگانگان
لاغری برمن گرفت آن کزگدایی فربه است
گرچه درویشم بحمداله مخنث نیستم
شیراگرمغلوب باشدهمچنان ازسگ به است
صاحب کمال را چه غم ازنقص مال و جاه
چون ماه پیکری که براو سرخ وزرد نیست
مردی که هیچ جامه ندارد به اتفاق
بهتر ز جامه ای که دراو هیچ مردنیست
گویندسعدیا چه بطال مانده ای
سختی مبرکه وجه کفافت معین است
این دست سلطنت که توداری به ملک شعر
پای ریاضتت به چه در قیددامن است
یک چند اگر مدیح کنی کامران شوی
صاحب هنرکه مال ندارد تغابن است
بی زرمیسرت نشودکام دوستان
چون کام دوستان ندهی کام دشمن است
آری مثل به کرکس مردارخور زدند
سیمرغ را که قاف قناعت نشیمن است
ازمن نیایدآنکه به دهقان وکدخدای
حاجت برم که فعل گدایان خرمن است
گرگویی ام که سوزنی ازسفله ای بخواه
چوخارپشت بربدنم موی سوزن است
گفتی رضای دوست میسرشود به سیم
این هم خلاف معرفت ورای روشن است
صدگنج شایگان به بهای جویی هنر
منت برآنکه می دهد و حیف برمن است
کز جور شاهدان برمنعم برند عجز
من فارغم که شاهد من منعم من است
کهن جامه خویش پیراستن
به ازجامه عاریت خواستن
یک جمله، یک زندگی
- همنشيني با دينداران شرف دنيا و آخرت است، مشورت با خردمند خيرخواه يمن و بركت است و رشد و توفيق الهي است، و چون خردمند
خيرخواه به تو نظري داد، مبادا مخالفت كني كه مخالفتش هلاكت بار است.