مدیریت در ادبیات فارسی | دوری از دنیاطلبی
دوری از دنیاطلبی
شنیدم که صاحبدلی نیکمرد
یکی خانه بر قامت خویش کرد
کسی گفت می دانمت دسترس
کزین خانه بهتر کنی، گفت بس
چه می خواهم از طارم افراشتن
همینم پس از مهر بگذاشتن
مکن خانه بر راه سیل ای غلام
که کس را نگشت این عمارت تمام
نه از معرفت باشد و عقل ورای
که بر ره کند کاروانی سرای
جهان ای پسر ملک جاوید نیست
زدنیا وفاداری، امید نیست
نه بر باد رفتی سحرگاه و شام
سریر سلیمان ،علیه السلام
به آخر ندیدی که بر باد رفت
خنک آنکه با دانش و داد رفت
کسی زین میان گوی دولت ربود
که در بند آسایش خلق بود
به کار آمد آنها که برداشتند
نه گرد آوریدند و بگذاشتند
آنکس که از دنیا زیاد برداشت به فقر محکوم است و آن کس که خود را از آن بی نیاز انگاشت در آسایش است و آن کس که زیور دنیا دیدگانش را خیره سازد، دچار کوردلی گردد و آن کس که به دنیای حرام عشق ورزید، درونش پر از اندوه شد و غم و اندوه ها در خانه دلش رقصان گشت که از سویی سرگرمش سازند و از سویی دیگر رهایش نمایند تا آنجا که گلویش را گرفته ودر گوشه ای بمیرد، رگ های حیات او قطع شده و نابود ساختن او برخدا آسان و به گور انداختن او به دست دوستان است. اما مٶمن با چشم عبرت به دنیا می نگرد و از دنیا به اندازه ضرورت برمی دارد.
چنین گفت شوریده ای در عجم
به کسری که ای وارث ملک جم
اگر ملک برجم بماندی و تخت
تو را کی میسر شدی تاج و تخت
اگرگنج قارون به دست آوری
نماند مگر آنچه بخشی،خوری
قناعت سرافرازد ای مردهوش
سر پر طمع برنیاید ز دوش
طمع آبروی توقر بریخت
برای دو جو دامنی دُر بریخت
چو سیراب خواهی شدن ز آب جوی
چرا ریزی از بهر برف آبروی
مگر از تنعم شکیبا شوی
وگرنه ضرورت به درها شوی
برو خواجه کوتاه کن دست آز
چو می بایدت زآستین دراز
کسی را که درج طمع در نوشت
نباید به کس عبد و خادم نبشت
توقع براند زهر مجلست
بران از خودت تا نراند کست
منه بر جهان دل که بیگانه ای
چو مطرب که هر روز در خانه ای
نه لایق بود عیش با دلبری
که هر بامدادش بود شوهری
نکویی کن امسال چون ده تو راست
که سال دگر دیگری دهخداست
چون دنیا محل گذر است وبرکسی باقی نمی ماند، عقلانی نیست برناپایدار، دل بستن.
هر که آمد عمارتی نو ساخت
رفت و منزل به دیگری پرداخت
وان دگر پخت همچنین هوسی
وین عمارت بسر بزد کسی
یار ناپایدار دوست مدار
دوستی را نشاید این غدار
نیک و بد چون همی بباید مرد
خنک آنکس که گوی نیکی برد
جهان ای برادر نماند به کس
دل اندر جهان آفرین بند و بس
مکن تکیه بر ملک دنیا و پشت
که بسیار کس چون تو پرورد و کشت
چو آهنگ رفتن کند جان پاک
چو برتخت مردن، چه بر روی خاک
شما را از دنیا پرستی می ترسانم، زیرا منزلگاهی است برای کوچ کردن، نه منزلی برای همیشه ماندن است.
پایه اخلاق اجتماعی انسان،وارستگی است. برای اینکه بشر به نیکبختی برسد، باید پیوسته بکوشد تا خود را نه تنها در برابر نفس خویش، بلکه از دیگران نیز مستغنی سازد.
زدست ترش روی خوردن طبرزد
چنان تلخ باشد که گویی تبر زد
اما، دنیادوست، سیری ناپذیر است واز دنیا هم سیرنمی شود.
آن شنیدستی که در اقصای غور
بار سالاری بیفتاد از ستور
گفت چشم تنگ دنیا دوست را
یا قناعت پر کند یا خاک گور
روی صحرا هست هموار و فراخ
هر قدم دامیست ،کم ران اوستاخ
آن بز کوهی دود که دام کو
چون بتازد دامش افتد در گلو
آنکه می گفتی که کو اینک ببین
دشت می دیدی، نمی دیدی کمین
بی کمین و دام و صیاد ای عیار
دنبه کی باشد میان کشت زار
تا به ظاهر بینی آن مستان کور
چون فرو رفتند در چاه غرور
اگر چرخ گردون کشد زین تو
سرانجام خشت است بالین تو
اگر چند بسیار مانی بجای
هم آخر سرآید سپنجی سرای
اگر مرد گنجی وگر مرد رنج
نه رنجت بود جاودانه، نه گنج
اگر گنج یابی و گر درد و رنج
نمانی همی در سرای سپنج
به گیتی ستایش چو ماند،بس است
که تاج و کمر بهر دیگر کس است
آن قصر که جمشید در او جام گرفت
آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت
بهرام که گور می گرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت
جان پذیران چه بینوا چه به برگ
همه در کشتیند و ساحل مرگ
سوی مرگ است خلق را آهنگ
دم زدن گام و روز و شب فرسنگ
زادگان چون رحم بپردازند
سفر مرگ خویش را سازند
جمشید جز حکایت جام از جهان نبرد
زنهار دل مبند به اسباب دنیوی
جهان بر چشم دانا هست بازی
نباشد هیچ بازی را درازی
جهان رباط خرابست برگذرگه سیل
گمان مبر که به یک مشت گل شود معمور
چنین است فرجام کار جهان
نباشد خردمند یار جهان
جهان گریکی را به گردون برد
هم آخر بخاکش فرود آورد
جهان یادگار است و ما رفتنی
بمردم نماند جز از گفتنی
مرازنان جوخویش چهره کاهی به
که ازشراب حریفان سفله گلناری